درخت زیتون

من همون پرنده ی سفیدم که برگ برگ تخیلاتم رو روی این درخت زیتون جا می گذارم... به امید جهانی بهتر :)

درخت زیتون

من همون پرنده ی سفیدم که برگ برگ تخیلاتم رو روی این درخت زیتون جا می گذارم... به امید جهانی بهتر :)

درخت زیتون

پرنده ی سفید با یه برگ زیتون همه جای دنیا نماد صلحه؛ و من همون پرنده ی سفیدم که از دنیا و آدماش فقط توقع صلح و آرامش و عشق دارم! شاید آرزوی بزرگی باشه اما بزرگترین آرزوم دیدن دنیایی ه که توش از جنگ و گرسنگی و فقر خبری نباشه. اینجا برگ برگ تخیلاتم رو رو تن این درخت زیتون جا می ذارم. به امید فردای بهتر برای نسل آینده. تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته :)

"یه پرنده ی سفیدم به نوکم یه برگ زیتون
خسته از پرواز ممتد روی اقیانوسی از خون"
*یغما گلرویی*

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰
همینطور پیش رفت تا به یه کلبه ی درختی رسید. البته... باد و بارون بعضی قسمتاشو خراب کرده بود... خیلی هم کلبه ی کلبه نبود اما... از هیچی که بهتر بود. از اون گذشته حتما توش وسایل به درد بخوری پیدا میشد. یه نگاه به درخت کرد, پله ها یه کم پوسیده به نظر می رسید. تا اون روز هیچوقت از درخت بالا نرفته بود. به خودش گفت: هی دختر! معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی. تا هر وقت که طول بکشه مهم نیست. باید یه راهی برای بالا رفتن پیدا کنی. درخت رو سفت چسبید و پاش رو گذاشت رو پله ی اول... پله ی دوم... پله ی سوم... تو ذهنش تکرار کرد: پایین رو نگاه نکن. دیگه چیزی نمونده! مثل گربه به درخت چسبیده بود واسه همین شکستن پله ی پنجم قلبش رو تکون داد اما تعادلش رو نه! هر جوری بود خودش رو رسوند بالا... با احتیاط قدم بر می داشت چون هنوز نمی تونست به چوب زیر پاش اعتماد کنه. همین که از دلشوره ی بالا اومدن از پله ها فارغ شد دید که درست روبه روی ورودی کسی رو صندلی پشت بهش و رو به چیزی که شبیه پنجره بود نشسته انگار داشت جنگلو نگاه می کرد... کلاهش رو می دید... پاره پوره و کثیف بود. تمام اعتماد به نفسش رو جمع کرد و گفت: سلام! اما جوابی نشنید. با احتیاط جلو رفت. به خودش گفت: من اگه جاش بودم موقع خوابیدن یه چاقو دستم می گرفتم تا اگه چیزی بهم حمله کرد از پسش بربیام! بعد آرزو کرد که مرد رو نترسونه! تو همین فکرا بود که به صندلی رسید یواشکی به سمت صورتش سرک کشید اما... اون ظاهرا آقا... خیلی وقت بود که مرده بود!
با خودش فکر کرد... چقدر خوبه که هیچوقت از مرده ها نمی ترسیدم!... خب... حالا باید با صاحب خونه چی کار کنم؟ نگاهی به خونه انداخت... به خودش گفت:  این بنده ی خدا سالهاست منتظر بوده. چند دیقه بیشتر فکر نمی کنم اذیتش کنه!
یه آینه ی کوچیک که تو بعضی قسمتا جیوه اش ریخته بود رو میز بود. یه قیچی و یه شونه هم بود! تو آینه به خودش نگاه کرد. چشاش برق زد و قیچی رو برداشت. اولین باری بود که خودش موهاشو کوتاه می کرد! اولین باری بود که انقدر موهاشو کوتاه می کرد! همونطور که به مشت موهایی که تو دستش بود زل زده بود با خودش فکر کرد: همیشه دلم می خواست این کارو بکنم!
برای یه لحظه احساس خوشبختی کرد! حالا آزاد بود که هر کاری که دوست داره انجام بده!
  • ۹۴/۱۱/۰۴
  • یاسمین پرنده ی سفید

یک برگ زیتون

نظرات (۱)

  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • چقدر خوب مینویسی یاسی :*
    چقدر تصور این حال خوب دلنشینه
    همیشه دلم میخواست لااقل یک بار تو جنگل چند رو زندگی کنم ..
    پاسخ:
    تو لطف داری :)
    آره... برای خودمم دلنشینه :)
    منم همینطور :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی