درخت زیتون

من همون پرنده ی سفیدم که برگ برگ تخیلاتم رو روی این درخت زیتون جا می گذارم... به امید جهانی بهتر :)

درخت زیتون

من همون پرنده ی سفیدم که برگ برگ تخیلاتم رو روی این درخت زیتون جا می گذارم... به امید جهانی بهتر :)

درخت زیتون

پرنده ی سفید با یه برگ زیتون همه جای دنیا نماد صلحه؛ و من همون پرنده ی سفیدم که از دنیا و آدماش فقط توقع صلح و آرامش و عشق دارم! شاید آرزوی بزرگی باشه اما بزرگترین آرزوم دیدن دنیایی ه که توش از جنگ و گرسنگی و فقر خبری نباشه. اینجا برگ برگ تخیلاتم رو رو تن این درخت زیتون جا می ذارم. به امید فردای بهتر برای نسل آینده. تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته :)

"یه پرنده ی سفیدم به نوکم یه برگ زیتون
خسته از پرواز ممتد روی اقیانوسی از خون"
*یغما گلرویی*

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

غروب شده بود. نمی دونست باید چی کار کنه. نه شکار بلد بود نه گیاه های خوراکی رو میشناخت و نه بلد بود بدون کبریت آتیش روشن کنه. خوش شانس بود که نزدیک کلبه تونسته بود اون چشمه رو پیدا کنه وگرنه بدون آب معلوم نبود چقدر می تونه دووم بیاره. نشست رو به روی دریا. حالا که خورشید داشت خودشو به دریا میسپرد هوا کم کم سرد میشد. پاهاش رو تو بغلش گرفت و با خودش فکر کرد: "مگه خودت نبودی که آرزو می کردی یه روزی دور از همه ی آدم ها و هیاهوهاشون یه جای دنج و خلوت پیداکنی و استراحت کنی؟ مگه دنبال تنهایی نمی گشتی؟"

صداهای تو مغزش آزارش داد. سعی کرد ساکتشون کنه. چشماش رو بست. یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد: "به هچی فکر نکن. فقط گوش کن. بذار صدای دریا آرومت کنه."  چند ثانیه ی اول خوب بود. اما بعد دوباره یاد مرد توی کلبه افتاد. صداهای توی مغزش روشن شدن: "اگه تو هم مثل اون تو تنهایی و چشم انتظاری بمیری چی؟" چشماشو باز کرد و سرش رو تکون داد. انگار که با تکون دادن سرش می تونست اون فکرا رو از سرش بیرون کنه! حس کرد سرما داره بیشتر از قبل اذیتش می کنه. از جاش بلند شد و راه افتاد تا دوباره برگرده تو کلبه پیش همون مرد. تصمیم گرفت اسمش رو بذاره "چشم به راه". انگار که دوست داشت تصور کنه کسی هست که منتظر برگشتنش باشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید
  • ۰
  • ۰
همینطور پیش رفت تا به یه کلبه ی درختی رسید. البته... باد و بارون بعضی قسمتاشو خراب کرده بود... خیلی هم کلبه ی کلبه نبود اما... از هیچی که بهتر بود. از اون گذشته حتما توش وسایل به درد بخوری پیدا میشد. یه نگاه به درخت کرد, پله ها یه کم پوسیده به نظر می رسید. تا اون روز هیچوقت از درخت بالا نرفته بود. به خودش گفت: هی دختر! معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی. تا هر وقت که طول بکشه مهم نیست. باید یه راهی برای بالا رفتن پیدا کنی. درخت رو سفت چسبید و پاش رو گذاشت رو پله ی اول... پله ی دوم... پله ی سوم... تو ذهنش تکرار کرد: پایین رو نگاه نکن. دیگه چیزی نمونده! مثل گربه به درخت چسبیده بود واسه همین شکستن پله ی پنجم قلبش رو تکون داد اما تعادلش رو نه! هر جوری بود خودش رو رسوند بالا... با احتیاط قدم بر می داشت چون هنوز نمی تونست به چوب زیر پاش اعتماد کنه. همین که از دلشوره ی بالا اومدن از پله ها فارغ شد دید که درست روبه روی ورودی کسی رو صندلی پشت بهش و رو به چیزی که شبیه پنجره بود نشسته انگار داشت جنگلو نگاه می کرد... کلاهش رو می دید... پاره پوره و کثیف بود. تمام اعتماد به نفسش رو جمع کرد و گفت: سلام! اما جوابی نشنید. با احتیاط جلو رفت. به خودش گفت: من اگه جاش بودم موقع خوابیدن یه چاقو دستم می گرفتم تا اگه چیزی بهم حمله کرد از پسش بربیام! بعد آرزو کرد که مرد رو نترسونه! تو همین فکرا بود که به صندلی رسید یواشکی به سمت صورتش سرک کشید اما... اون ظاهرا آقا... خیلی وقت بود که مرده بود!
با خودش فکر کرد... چقدر خوبه که هیچوقت از مرده ها نمی ترسیدم!... خب... حالا باید با صاحب خونه چی کار کنم؟ نگاهی به خونه انداخت... به خودش گفت:  این بنده ی خدا سالهاست منتظر بوده. چند دیقه بیشتر فکر نمی کنم اذیتش کنه!
یه آینه ی کوچیک که تو بعضی قسمتا جیوه اش ریخته بود رو میز بود. یه قیچی و یه شونه هم بود! تو آینه به خودش نگاه کرد. چشاش برق زد و قیچی رو برداشت. اولین باری بود که خودش موهاشو کوتاه می کرد! اولین باری بود که انقدر موهاشو کوتاه می کرد! همونطور که به مشت موهایی که تو دستش بود زل زده بود با خودش فکر کرد: همیشه دلم می خواست این کارو بکنم!
برای یه لحظه احساس خوشبختی کرد! حالا آزاد بود که هر کاری که دوست داره انجام بده!
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • ۰
  • ۰

چشماشو باز کرد. صدای موجا رو میشنید. حس خلا داشت. اولش دوست نداشت از جاش تکون بخوره درست مثل هر روز صبح موقع بیدار شدن, اما آسمون آبی بالای سرش؛ صدای موجای دریا, نور خورشیدی که این بار انگار نمی خواست کورِش کنه و فقط آروم آروم نوازشش می کرد وسوسه اش کردن که از جاش بلند شه. سر جاش نشست. به دریا نگاه کرد. اثری از قایق نبود. چیز زیادی یادش نمی اومد جز این که داشت فرار می کرد!

بلند شد. پشت سرش رو نگاه کرد. جنگل بود. با خودش فکر کرد: هیچوقت جنگلو دوست نداشتم. بعد یادش اومد تو روزایی که دغدغه های کمتری داشت جایی خونده بود که جنگل تو روانشناسی نمادی از "زندگی"ه! پوزخند زد و باز هم فکر کرد "هیچوقت زندگی رو دوست نداشتم!" و در دنبالش یادش اومد که دریا نماد "عشق" ه... چشماشو بست. تمام حواسش رو سپرد به صدای آب و با خودش فکر کرد همیشه دریا رو دوست داشتم اما همیشه ازش ترسیدم. هیچوقت دلم نخواست که غرقش بشم.

چشماشو باز کرد..." خب... حالا باید چی کار کنم؟ اگه حیوون وحشی داشته باشه؟ اگه جزیره ی آدم خورا باشه!!!! اگه... راستی من اصلا شکار بلد نیستم! هیچی راجع به گیاها نمی دونم! من حتی اسم سبز های خوراکی رو هم همیشه قاطی می کردم! همیشه از دسشویی های بیابونی فراری بودم... اووووف"

جالب اینجا بود با تمام مشکلاتی که پیش روش میدید حتی یک ثانیه به این فکر نکرد که امیدواره کسی از اونور آبها رد بشه و ببیندش و بهش کمک کنه و از این جزیره ی ناشناخته نجاتش بده!!! یاد گرفته بود که نباید به امید دیگران بمونه! می دونست که فعلا خودشه و خودش!

دستاشو قلاب کرد پشت سرش و رفت به سمت جنگل...

  • یاسمین پرنده ی سفید