چشماشو باز کرد. صدای موجا رو میشنید. حس خلا داشت. اولش دوست نداشت از جاش تکون بخوره درست مثل هر روز صبح موقع بیدار شدن, اما آسمون آبی بالای سرش؛ صدای موجای دریا, نور خورشیدی که این بار انگار نمی خواست کورِش کنه و فقط آروم آروم نوازشش می کرد وسوسه اش کردن که از جاش بلند شه. سر جاش نشست. به دریا نگاه کرد. اثری از قایق نبود. چیز زیادی یادش نمی اومد جز این که داشت فرار می کرد!
بلند شد. پشت سرش رو نگاه کرد. جنگل بود. با خودش فکر کرد: هیچوقت جنگلو دوست نداشتم. بعد یادش اومد تو روزایی که دغدغه های کمتری داشت جایی خونده بود که جنگل تو روانشناسی نمادی از "زندگی"ه! پوزخند زد و باز هم فکر کرد "هیچوقت زندگی رو دوست نداشتم!" و در دنبالش یادش اومد که دریا نماد "عشق" ه... چشماشو بست. تمام حواسش رو سپرد به صدای آب و با خودش فکر کرد همیشه دریا رو دوست داشتم اما همیشه ازش ترسیدم. هیچوقت دلم نخواست که غرقش بشم.
چشماشو باز کرد..." خب... حالا باید چی کار کنم؟ اگه حیوون وحشی داشته باشه؟ اگه جزیره ی آدم خورا باشه!!!! اگه... راستی من اصلا شکار بلد نیستم! هیچی راجع به گیاها نمی دونم! من حتی اسم سبز های خوراکی رو هم همیشه قاطی می کردم! همیشه از دسشویی های بیابونی فراری بودم... اووووف"
جالب اینجا بود با تمام مشکلاتی که پیش روش میدید حتی یک ثانیه به این فکر نکرد که امیدواره کسی از اونور آبها رد بشه و ببیندش و بهش کمک کنه و از این جزیره ی ناشناخته نجاتش بده!!! یاد گرفته بود که نباید به امید دیگران بمونه! می دونست که فعلا خودشه و خودش!
دستاشو قلاب کرد پشت سرش و رفت به سمت جنگل...
لطفا از سایت ما (سایت تبادل لینک خودکار و رایگان برای همه وبلاگ ها و وبسایت ها ) دیدن فرمایید.
تبادل لینک = افزایش بازدید و افزایش پیج رنک گوگل وبلاگ و وبسایت شما
برای ثبت لینک وبلاگ خود کلیک کنید
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
استخدام ایران ، وبلاگ آگهی و اخبار استخدامی کشور