غروب شده بود. نمی دونست باید چی کار کنه. نه شکار بلد بود نه گیاه های خوراکی رو میشناخت و نه بلد بود بدون کبریت آتیش روشن کنه. خوش شانس بود که نزدیک کلبه تونسته بود اون چشمه رو پیدا کنه وگرنه بدون آب معلوم نبود چقدر می تونه دووم بیاره. نشست رو به روی دریا. حالا که خورشید داشت خودشو به دریا میسپرد هوا کم کم سرد میشد. پاهاش رو تو بغلش گرفت و با خودش فکر کرد: "مگه خودت نبودی که آرزو می کردی یه روزی دور از همه ی آدم ها و هیاهوهاشون یه جای دنج و خلوت پیداکنی و استراحت کنی؟ مگه دنبال تنهایی نمی گشتی؟"
صداهای تو مغزش آزارش داد. سعی کرد ساکتشون کنه. چشماش رو بست. یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد: "به هچی فکر نکن. فقط گوش کن. بذار صدای دریا آرومت کنه." چند ثانیه ی اول خوب بود. اما بعد دوباره یاد مرد توی کلبه افتاد. صداهای توی مغزش روشن شدن: "اگه تو هم مثل اون تو تنهایی و چشم انتظاری بمیری چی؟" چشماشو باز کرد و سرش رو تکون داد. انگار که با تکون دادن سرش می تونست اون فکرا رو از سرش بیرون کنه! حس کرد سرما داره بیشتر از قبل اذیتش می کنه. از جاش بلند شد و راه افتاد تا دوباره برگرده تو کلبه پیش همون مرد. تصمیم گرفت اسمش رو بذاره "چشم به راه". انگار که دوست داشت تصور کنه کسی هست که منتظر برگشتنش باشه!